ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش هشتم

 

بهار همان طوری که خورشید وعده داده بود، آمده ورفته بود. تابستان نیز دهاتیان ودهقانان را آن قدر مصروف ساخته بود که دیگر به ندرت از حادثهء عیب شدن پهلوان عارف صحبت می کردند. تیر ماه در راه بود که خبر عروسی سیمین با یکی از دوستان حاجی شمس الدین که صاحب ثروت وحشمت فراوانی بود ودر شهر زنده گی می کرد، در سرتاسر قریه وده های همجوارپیچید ودهاتیان رابه هیجان آورد.

 

 شوهر آینده ء سیمین مرد میان سال وجا افتاده یی بود که همسرش را هنگام زایمان ازدست داده بود وهنوز روز چهلم وی پوره نشده بود که به فکر زن گرفتن افتاده بود. خدا می داند که حاجی شمس الدین به او پیشنهاد کرده بود که سیمین را به عقد نکاح خود در آورد یا یکی از دوستان مشترک هردو، که از ماجرای سیمین خبر داشت ومی دانست که حاجی به اولین طلبگار دخترش پاسخ مساعد خواهد داد. هرچه که بود، آن مرد خواستگار شد و حاجی بدون هیچ شرط واما و اگری شیرینی دخترش را به او داد.

 

  عروسی سیمین، شبی که هندو را خام دادند ومسلمان را پخته ، چنان باشکوه وبی نظیر برگزار شد که هرگز کسی درآن قریه مانند آن را به یاد نداشت. در حویلی مردانه بیلتون وشیر غزنچی می خواندند ودر حویلی اندرونی ، پسر خوب صورتی که صدای زیری داشت وتازه پشت لبش سبز شده بود. پسرک هارمونیه می زد ومی خواند :

 

 - گله بیارین ، باغ گله بیارین ...

 

          زنها ودختران ده وزنانی که از شهر آمده بودند ، پسرنوبالغ را همراهی می کردند.دایره می زدند، چک چک می کردند ومی رقصیدند. باجه خانه را از بلدیهء کابل آورده بودند. باجه خانه چی ها با یونیفورم های سیاهی که دکمه های براق طلا یی رنگی داشتند ملبس بودند. کلاه های پیک داری به سر گذاشته بودند ورحمت که هرگز چنین آدم هایی تا آن زمان ندیده بود دراین اندیشه بود که این صاحب منصبان خارجی چرا این قدر پیروفرتوت هستند وبرخی از آنها حتا دندان ندارند. ولی پس از آن که خارجی ها به صف ایستاده شدند ودر ترومپت ها وجازها وسکسفون ها وتوله های خویش نغمهء شور انگیز "بادا بادا الهی مبارک بادا" را دمیدند، ونواختند ، رحمت دریافته بود که آنان نیز به همان اندازه یی بینوا هستند که بدرالدین کل و غلام رسول چرسی بودند.

 

 درآن شب فراموش نشدنی ، حویلی ها را چراغ های فراوان " گیس " مانند روز روشن ساخته بود. درحویلی مردانه، قالین وگلیم فرش کرده بودند . حویلی آن قدر کلان بود که هم مهمانان وهم تمام مردان وجوانان ده را در خود جا داده بود. در صدرحویلی دوشک انداخته بودند. ملک سکندر، حاجی شمس الدین ودامادش با مهمانانی که از شهر آمده بودند، در همان جا نشسته بودند وچای با نقل وشیرینی ومیوه وشربت می خوردند ومی نوشیدند. در گوشهء دیگر حویلی خلیفه معراج سلمانی که آدم بلند بالا ولاغر اندامی بود با چشمان به گودی نشسته وبی فروغ غذا می پخت. مردی که موهای سر م را با خشونت می تراشید وبارها سر رحمت را خون کرده بود. خلیفه معراج یک سر مو از معلم "غیاث" ، معلم مضمون رسم مکتبی که رحمت درآن   درس می خواند ، فرق  نداشت. کپیهء او بود.  وبه همین خاطر رحمت در دل خود به او احترام می گذاشت و حتا ازوی می ترسید وبه نزد پدرش شکایت نمی کرد. خلیفه معراج که دستیارانش " آصف پوده " ، " حسین تتله" وپسرش " سراج " بودند، تازه دیگ های سه سیره وپنج سیره را که در آن ها کشمش پلو پخته بودند ، دم می داد. دیگ ها ی گوشت و قورمه وسبزی نیزدر اطراف دیگ ها ودیگدان ها می جوشید وغلغل سماوار های مسی وبرنجی به گوش می رسید. بوی اشتها برانگیزی که خبر ازپخته شدن کشمش پلو وبه قیام آمدن قورمه وکوفته وسبزی می داد،  به مشام می رسید. خلیفه معراج اخرین بیل آتش راکه بالای سرپوش آخرین دیگ ریخت ، گفت :

 

 - مدیر صاحب کجاست . ملا یعقوب را صدا کنید که دعا بخواند. نان تیار است.

 

          اما،  میرزا نبود. میرزاعبدالله هرگزدر چنین مراسمی که ازطرف ملک وحاجی شمس الدین وملاکان دیگربرپا می شد، اشتراک نمی کرد، در عوض درتمام عروسی ها و مراسم خیرات ومبرات مستمندان قریه، حاضرمی شد و نفراول می بود. رحمت هم که آمده بود، دوراز چشم پدر جرأت چنین کاری را به خود داده بود. سرانجام "ملا یعقوب" که تازه نکاح رابسته بود، همان ملایی که بدرالدین کل رااجازه نمی داد که در گوشهء مسجدبخوابد وخدا ومسجد را از آن خود می دانست، آمد. بالای چپرکت حصیریی که در اطراف بساط آشپزی خلیفه معراج بود، نشست، دعا خواند. به ریش درازش دست کشید وبه گوش خلیفه معراج گفت که چلی مسجد را ازیاد نبرد.

 

        نان شب را که خوردند ، ساز وسرود شروع شد.پسران خوبروی راکه معلوم نبودچطور پیدا کرده بودند، هفت قلم آرایش کردند. دامن زنانه که دهاتیان به آن " جامن " می گفتند به آن ها پوشانیدند. به پاهای شان زنگ بسته ویکی پشت دیگری درمیدان رقص وپایکوبی حویلی حاجی شمس الدین رها کردند. اولین رقاص " زرداد " نام داشت ، جوان بیست سالهء گردن کلفتی که مدت ها می شد پشت لب را سبزکرده بود  جرنگ جرنگ وشرنگ

 شرنگ زنگ های پاهای زرداد که به گوش ها رسید، بیلتون نغمهء دلپذیر" سلامی " را نواخت. زرداد آمد وجرنگس کنان به نزدیک  بیلتون رفت. سپس بالای دو زانو خم شد، با دودستش به بیلتون وشیر غزنی چی ونوازنده ها سلام داد وسپس همراه با آن نغمهء شورانگیز به رقص وپایکوبی پرداخت. زرداد،  جست می زد، می چرخید، به هوا می پرید ، بدنش را پیچ وتاب می داد ، می چرخید ، می پیچید، سرینش را با سرعت ولی به طور موزونی شورمی داد ، دستانش را به هوابلند می کرد، کاغذ پران بازی می کرد، تار می داد ، دستانش را قلاب می ساخت ، انگشت بزرگش رابه زنخ می گرفت، ناز می کرد ، ناز ها می کرد، چشمانش را باز می کرد، بسته می کرد، غمزه می نمود ، کرشمه می فروخت . می نشست ، بلند می شد، دور دور میدان می دوید وهمین که بیلتون انگشتش راعمداً ازروی پردهء تنبور بر می داشت وساز خاموش می شد، می نشست وبا هردودست که دهاتیان آن را " دوپرکه " می گفتند ، سلامی می داد. مردم کف می زدند، مردم قربان وصدقهء زرداد می شدند، همان مردمی که به نان شب محتاج بودند ، بارانی از پول بر سرش می ریختند . ساز بار دیگر به نوا می آمد. پنجه های بیلتون محشر می آفرید، زرداد از جایش بر می خاست، مانند آهوی گریزپایی می گریخت ومی رقصید. وهمین که سازبار دیگر وبه عمد خاموش می شد، دربرابر ملک سکندر می نشست.  رگ شهوت ملک می جنبید، دستی به سر وصورت به سرخی وسفیده  آلوده شده ء زرداد می کشید. لبانش را غنچه می کرد ، بوسه یی  هوایی می ربود وسپس دست درجیب می کرد، سخی می شد، ومشتی از اسکناس های کاغذ پیچ بیرون می کرد، دوردورسر زرداد می چرخانید وبه چاک یخنش فرو می برد.

 

  نیمه های شب یا نزدیک های صبح بود که سیمین را برده بودند وآن قصه ، قصهء عشق سیمین وپهلوان عارف به فرجام تلخ ودردناک خود پیوسته بود.

 

***

 

 در اردوگاه نیز شب به پایان خود نزدیک می شد. وپیرمرد که کس دیگری به جزاز همان رحمت الله دوست دوران کودکی و نو جوانی پهلوان عارف نبود ، دیگر درمرز بیخودی بود. اکنون دیگر هیچ چیز وهیچ کس، نه عینک ، نه نورس ، نه بی بی حاجی ، نه سیمین ونه پهلوان عارف ، هیچ کدام قادر نبودند که او را از ورود  به دنیای اثیریی که همین اکنون درآن شنا می کرد ، باز دارند..

 

 

                                                                                                                                    

 

   شرما ، مرد سی وپنج ساله ء سیاه پوستی بود با قامت متوسط وچشمان سرخ ، مثل دو قوغ آتش. قوی هیکل وتنومند ومؤقر وبسیارمهربان. آدمی که شب و روزش را در اتاقش می گذرانید واز کنده ها یا شاخه های قطوردرختان جنگل ، پیکره های چوبینی از زنان هندو می تراشید. زنانی که همهء آنان به یک سان حلقه های مسینی در گوش وبینی داشتند وبر پیشانی شان خال بزرگ ، مظهر زنانه گی زن هندو به چشم می خورد. زنانی که ساری های درازی اندام شان را می پوشانید وتا قوزک پاهای برهنهء شان می رسید. اما حالت چشمان ، طرزنگاه ، ترکیب صورت ، خطوط چهره واندازهء قد وقامت وحتا سن وسال این پیکره ها را اگر آدم هنر دوست و با ذوقی مانند داکتر یاسین با هم مقایسه می کرد ، به این عقیده می رسید که شرما همان پیکر تراش چیره دست وبا ذوق نادر نادر پور است که برای آفرینش وخلق این آثار چوبین ، ناز هزار چشم سیاه را خریده ودست نیاز به هرسو دراز کرده است.

 

 اگر در زاغهء تنگ وتاریک شرما می رفتی ، به هرسویی که می نگریستی همین پیکره ها را می دیدی. پیکره هایی که با اندازه ها وابعاد مختلف تراش شده و هرکدام آنها آمدن ترا خیر مقدم می گویند وبه نظرت می رسید که از تو می خواهند تا به قصه های دل شان گوش دهی.

 

  در یک طرف اتاق پیکرهء مادر یا " ما " که بیشتر از چهل سانتی متر قد نداشت نشسته ودستانش را به حال نیایش بلند کرده بود. پیکره یی که در نگاهش تمام شرم ها وآزرم های جهان وتمام مهربانی ها و عطوفت های دنیا به صورت بسیار هنرمندانه جا داده شده بود. شاهکار هنریی که ترا به سوی خویش می خواند ومجبورت می ساخت که دقایق فراوانی به آن نگاه کنی ومادر این یگانه گوهر ارجناک زنده گی را ستایش کنی.  آن طرف تر پیکرهء یک زن فقیر ومستمند هندو را می دیدی که خط درد ، رنج وعذاب نه تنها در نگاه وچشمانش ، بل در صورتش ودر بند بند اندام لاغرش به نمایش گذاشته شده بود واز ستمی که در درازای سده ها بالای زن هندو روا داشته بودند ، برایت حکایت ها می گفت. در تاقچه اتاق پیکرهء دیگری بود ، پیکرهء زنی که پستان های برجسته اش اززیرساری حریرش نمایان بود. زنی که نگاه هرزه ولبخند شهوت انگیزی داشت و ران های برهنه اش آتش هوس را در وجودت برمی افروخت. زنی که ترا به یاد سبز پری می انداخت . همان لعبتی که دل ودین از اردوگاهیان ربوده بود.

 

 شرما ، قلب رؤوفی داشت. آدم ساده ، پاک طینت وخوش باوری بود. آن چه را که برایش می گفتند به ساده گی می پذیرفت.مثلاً اگر کسی به او می گفت که شهرآتش گرفته است ،باور می کرد ، می دوید وهرچه درتوان داشت واز دستش پوره می بود ، برای خاموش ساختن آتش انجام می داد. یا اگر به او می گفتند که ماه در چاه افتاده است ، تردیدی به خود راه نمی داد ، به آسمان نمی نگریست وشتابان به سوی چاه می رفت با این نیت که ماه بیچاره را از چاه بیرون کند وبه آسمان باز گرداند. از این ساده دلی وخوش قلبی او ، رندان اردوگاه که همان جوانان بیکار ومجرد بودند ، سؤ استفاده می کردند وشرمای مهربان را دست می انداختند. مسخره می کردند واین طرف وان طرف می دوانیدند.  دیشب نیز جواد بی انصاف به او گفته بود : بی بی حاجی را کشتند، برو پت شو ! نخست شرما در اتاقش پت شده بود ولی پس از لحظه یی به اتاق پیر مرد رفته وخبر کشته شدن بی بی حاجی را با تشویش وهیجان به او داده بود.

 

  شرما می گفت که یکی از انقلابیون ودگر اندیشان کشورش بود. به ارتش آزادیبخش ببرهای تامیل تعلق داشت . همان ارتشی که در برابر قدرت مرکزی در سریلانکا می جنگد وخواهان آزادی بخش هایی از آن کشور است.شرما برای پیرمرد قصه کرده بود که در یکی از جنگ های چریکی زخمی شده بود. همرزمانش او را در میدان محاربه رها کرده بودند. گرفتار وزندانی شده بود. سال ها در زندان سپری کرده ودر همان جا

هنر پیکر تراشی روی چوب را از همزنجیر زندانی اش " کرشنا " آموخته بود ودر همان جا باور هایش  دربارهء جنگ ، خونریزی وخشونت تغییر یافته بود. شرما دریافته بود که هنگامی که انسان ها می توانند با زبان شان صحبت کنند وبه تفاهم برسند، چه ضرورتی به زبان اسلحه باقی می ماند ؟

 

  اگرچه او اعتراف می کرد که در طول آن سال هایی که در صفوف ببر های تامیل شمشیر می زد ، بار ها اتفاق افتاده بود که سپاهیان دولتی را در جنگ های رویاروی بکشد ؛ ولی می گفت ، آقای رحمت ، اگر نمی کشتم ، می کشتند مرا. با این هم او اکنون ندامت می کشید وبا انزجاربه گذشته اش می نگریست. شرماهمه یی این تغییراتی را که درروح وروانش به وجود آمده بود ، مرهون کرشنا ، همان همزنجیرش می دانست ومی گفت ، او انسان بی نظیری بود ، زنده گی را دوست می داشت ، مردم را می پرستید وبه من یاد داد که چطور انسان را دوست داشته باشم. شرما می گفت که پس از آزادی اززندان تحت تاثیر همین تربیت ، به سراغ یاران قدیم نرفتم . مدتی در شهر " دیلی " با مادرم زنده گی کردم ومادرم که به رحمت حق پیوست ، احساس تنهایی کردم و عقیده ام در مورد پوچی وبیهوده گی زنده گی مستحکم تر شد. در همان وقت بود که شبح پیگرد وتعقیب رفقای انقلابی ام را بالای سرم احساس کردم و زنده گی در وطنم برایم دشوار گردید.

 

  شرما درست در همان شبان وروزانی به این اردوگاه آمده بود که پیر مرد وخانواده اش نیز آمده بودند. اتاق های شان پهلو به پهلو بود. همان طوری که رنج ها وآلام شان نیزبه همدیگرپهلو می زدند. هردو مهاجر بودند وهردو منتظر گشایش ولبخند روز گار. شاید به همین سبب هم بود که با هم دوست ورفیق شده بودند . شرما به همان اندازه ، زبان فارسی می دانست که پیر مرد زبان اردو را.اگرچه هردو به طور شکسته بسته با زبان های همدیگر حرف می زدند ولی ندانستن زبان مانع آن نمی شد که آن دو انیس وجلیس یکدیگر نشوند. آنان اگر منظور همدیگر شان را از طریق زبان نمی فهمیدند با چشمان ، بانگاه ، با دست ها وبا ژستها وحرکات شان سخن می گفتند واگر گرهی یا مشکلی درصحبت شان پیدا می شد ، این داوود بود که گره گشا می گردید ویا پروین . زیراهردو مثل اکثر باشنده گان کشور زادگاه پیرمرد ، ازدیدن فلم های هندی ، آن قدر زبان " اردو " را فراگرفته بودند که برای گفتگو ، کافی بود.

 

 یک عامل دیگر نیز سبب نزدیکی شرما وپیرمردشده بود : نورس . از وقتی که نورس متولد شده بود واز همان روزی که به روی شرما لبخند زده بود واز لحظه یی که زبان پیدا کرده و به مردکهء هندو تبار گفته بود : - کاکا !    شرما به یکی از ستایشگران او تبدیل شده بود. به طوری که شرما از خوشی وخنده ء نورس خوشحال وخندان می شد و از گریه اش ، اندوهگین وگریان . نورس که می خندید ، شرما هم بلند بلند می خندید ، نورس را بالای شانه های خود می نشانید ، در هواپرتاب می کرد ودوباره اورا می گرفت ودر آغوش خود فشار می داد. همیشه در جیبش تحفه ء کوچکی برای نورس پنهان می کرد. وهمین که او راگریان می یافت ، شیرینی ویا شکلاتی را که درجیب می داشت ، بیرون می کشید، زرورقش را پاره می کرد وبه لحن ویژه ء خود می گفت :

 

 


  - نورس جان ، من برای تو شاکلیت خرید ، بگیراین را ..

 

  نورس که آرام می شد ، شرما نیزاشک های چشمانش را می سترد وبه نشاط می آمد. امر دیگری نیز دراین نزدیکی والفت میان پیرمرد وشرما سایه افگنده بود. شرما وپیر مرد هردو موسیقی کلاسیک را دوست داشتند. شرما عادت داشت که هنگام تراشیدن پیکره هایش ، برای پربار ساختن درخت تخیلش ، به موسیقی گوش دهد. صدای چکش های آرام او که بالای افزار های آهنی فرود می آمد ، هنگامی که با نوای تار ویا شهنایی هندی مخلوط می شد ، یک نوع سمفونی دلپذیری را به وجود می آورد که آوازش به صورت واضح تا زاغهء پیر مرد می رسید و در طول دهلیز نیز پخش می شد وروح وروان رحمت را صفا میداد وصیقل می بخشید. گوش سپردن به این موسیقی یکی از مشغولیات پیرمرد شده بود وپیر مرد بار ها به خود ودیگران گفته بود: - شرما موهبت این ماتمکده است .

 

***

 

 یک هفته می شد که پیر مرد نه صدای چکش های شرمارا می شنید ونه آهنگ موسیقی اش را . به همین سبب دیروز که او را در دهلیز دیده بود ، پرسیده بود که چه گپ است ودلیل این خا موشی چیست ؟ شرما با لفظ قلم پاسخ داده بود :  

 

 - شکایت کردند از من  دختر ایرانی ، مستر جیمز گفتند به من ، ممنوع است کار کردن درشب .

  - کدام دختر ایرانی ؟ همین دختری که دراین روزها از تعمیر " ج" آمده واتاقش در مقابل اتاق تو است ؟

-- بلی ! همان که " روشنک " می باشد، نامش . همان دختری که مرا روز گار تباه کرد.

-- اما آن دختر، چطور از تو شکایت کرده است. وی که دختربا نزاکت ومتینی به نظر می رسد . با همه روش ورفتار نیکویی دارد ، به من سلام می دهد وبا نورس مهربان است ، چطور از تو شکایت کرده است. در حالی که صدای موسیقی ایرانی از اتاق خودش نیز تا نیمه های شب شنیده می شود. خوب ، من پرسان می کنم . اما نگفتی که چرا روشنک روزگار ترا تباه کرده است ؟

 

 - یک روزی شما فهمیدید، خواهد. من شهر می روم حالا جناب !

 

  روشنک ، دختر جوان ولاغراندام ایرانی بود که چهرهء سپید وبی نور ونمکی داشت وهرگاه دو چشم پر فروغ وسیاه را در چشم خانهء صورتش نمی داشت واین چشمان زیبا پرتو افشانی نمی کردند ، هیچ تفاوتی با گدی های پشت ویترین مغازه های بزرگ اسباب بازی کودکان ویا پیکره های سالن های مدوآرایش نداشت. این دختر از همان دختران نادری بودکه هرگز به سر و روی خود نمی رسند ومعلوم نیست با آرایش وبه سر و وضع خود چرا میانهء خوبی ندارند. لباس هایش هم بسیار ساده بود وکسی ندیده بود که برای لحظه یی هم که شده ، دستمال گلدار در سرش بسته نباشد. روشنک بانوی خوش برخوردی بود ، با همه ساکنین اردوگاه رفتار یک سان داشت . با هرکسی که مقابل می شد ، لبخند می زد، سلام می داد واگر پاسخی یا تعارفی می شنید می گفت : روزبه خیر قربون شما !

 

  روشنک یک سال می شد که به اردوگاه آمده بود، در سن وسالی نبود که آدم فکر کند، در کشورش مشکل سیاسی داشته است و از سروصورتش نی بر می آمد که کسی بوده نمی توانست که با رژیم آخوندی نا سازگاری داشته باشد. همچنان  پیدا بود که با سازمان های چپ وانقلابی ایران مقیم اروپا نیز هیچ گونه ارتباطی نداشت. زیرا تک وتنها بود ، کسی به دیدنش نمی آمد وبا کسی در بیرون اردوگاه ارتباط نداشت. تنها کسی که به او سر میزد وحال واحوال او را جویا می شد وکتاب ومجله برایش می اورد" جواد آقا " شخصیت با نفوذ ومحترم ایرانی جماعت اردوگاه بود.بنابراین راز پناهنده شدن روشنک نیز برای پیرمرد روشن نبود ، معما بود. وپیر مرد نمی دانست که چه وقت به آن پی خواهد برد. علت علاقمندی پیرمرد به دانستن راز روشنک معلوم نبود ، خودش هم نمی دانست. اما شاید به این خاطر که ازاین اسم زیبا خوشش می آمد وهنگامی که آن را می شنید به یاد قطعهء " رکسانا" ی احمد شاملو ، همان زن فرضیی که عشقش برای او ازنور و رهایی وامید حرف می زد ، می افتاد.

 

  پس از آن روزی که شرما برای پیر مرد ازتباه شدن زنده گیش به وسیلهء روشنک شکایت کرده بود ، پیرمرد در پی آن شده بود که علت را دریابد تا به شرما کمک کرده بتواند. پس از داوود ورزاق وجواد واین وآن سوال کرده بود. حتا از جواد آقای ایرانی هم پرسیده بود که چرا روشنک از دوستش شکایت کرده وگفته است که زنده گی اش را شرما تباه ساخته است ؟ عقیدهء عمومی این بود که این شرما است که زنده گی روشنک را تباه کرده است ، زیراعاشق روشنک است. آنان گفته بودند که شرما ، چه در کلاس درس زبان ، چه در ساعات درس آشنایی با تاریخ وفرهنگ کشور میزبان ، چه در صف یا قطار حضور وغیاب ، چه در مغازه وچه در سرویس ، در همه جا زاغ سیاه آن بانو را چوب می زند و مزاحم او می گردد ونمی گذارد که آب خنک از گلوی آن دختر پایین برود. به خصوص از موقعی که تصادفاً برای روشنک ، اتاقی دادند که در مقابل اتاق شرما قرار دارد. حالا اگر روشنک به مطبخ می رود ، شرما نیز بهانه یی پیدا کرده ودر برابر او ظاهر می شود. اگر روشنک برای تلفون کردن برود شرما نیز در پی او روان می شود. شب ها نیز درزیرپنجرهءاتاق او می ایستد ، به نجوا سخن می گوید یا آواز می خواند وتا نیمه های شب در برابر دروازهء اتاق او می ایستد وبه صدای تنفس اوگوش می دهد. پس اگرروشنک شکایت کرده است ، نه به خاطر چکش ها وموزیک راگ وقوالی هندی است که از اتاق او پخش می شود ، بل به خاطر همین رفتار وکردار این هندوی سمج است که روشنک به ستوه آمده است. 

 

***

 

  ساعت ده صبح بود ، شرما به اتاق دوستش داخل شده وبا صدای بلندی می گفت :

 

-         آقای رحمت ، رحمت خان ! بخیز، ایستاد شو ، گفته بودی که بیدار کردم ترا باید .  بخیز . با وکیلت وقت ملاقات کردن می خواهی اگر، بخیز، ناوقت می شود. خودت گفته بودی می رویم یکجا به آن جا..

 

   پیرمرد چشمانش را گشود، به چهرهء شرما نظر افگند ودوباره چشمانش را بسته نموده به پهلوی دیگری غلتید وخرناسش بلند شد. دل شرمای مهربان سوخت وبدون آن که اصراربیشتری کند ، بیرون رفت وفراموش نمود که دروازهء اتاق را ببندد. لحظاتی بعد نورس که دردهلیز بازی می کرد واینک می دید که برای آزار دادن پدر کلانش هیچ مانع ورادعی وجود ندارد ، خودرا بر بالین " بابه " اش رسانید وبا مشتهای کوچک ولطیفش بر سرو روی او کوبید وگفت :

 

 - بابه، بابه جان ، اَپ ، اُم ..

 

 پیر مردمست خواب بود ورنه می فهمید که نوهء زیبایش  می گوید :

 

- بابه جان ، بیدارشو ، وقت چای نوشیدن وصبحانه خوردن است ، نه وقت خوابیدن !

 

              اما نورس هرچه کرد ، پیرمرد بیدار نشد. ازبیدار شدن بابه اش که مایوس شد، به اشیای اتاق نظر افگند. چیز های زیادی بود که می توانست اورا مشغول سازد. مثلاً ساعت جیبی که قاب نقره یی ظریفی داشت و روی میز افتاده بود. عینک هایی که همین دیروز شکستانده بود، رادیوی سیاه رنگ کوچک وپاکت سرخ رنگ سگرت. همهء این اشیا وسوسه انگیز وجذاب بودند. از چه باید شروع می کرد. معلومداراز سگرت. زیرا دیده بود که بابه اش آن را به دهن می برد وگهگاهی می جود. دانه های سگرت را، یک یک دانه از پاکتش بیرون کرد وبه روی میز چید. چند دانهء آن را در مشتش فشرد. به دهن برد ومثل پدرکلان جوید. کاغذ تنباکو با آب دهنش مخلوط شد ، دهنش تلخ شد، ازبو ومزهء نا آشنای تنباکو، چهره درهم کشید ، آب دهنش را برروی سگرت های روی میزریخت وگفت :

 

  - تـــَتی ، تَتی ، بابه تَتَی !

 

چشمش به رادیو افتید، رادیوی کوچک را به طرفش کش کرد. رادیو با شدت به کف سمنتی اتاق برخورد نمود. باطری های کوچک آن به اطراف پریدند. باطری ها هم عجب شکیل و مقبول بودند. ازدیدن باطری های به آن خوبی باز هم آب دهنش ریخت وسگرت های روی میز را تر نمود. مدتی با آنها بازی کرد ، یکی را بالای دیگری کوبید؛ ولی چون هیچ حکمتی از آنها ندید ، بر آن شد تا پیچ رادیو را بچرخاند وبه همان صداهای عجیب وغریبی که از داخل آن بیرون می شد وپدر کلانش، ساعت ها بدان گوش می داد ، گوش دهد. اما هرچه که کرد وهر ترفندی که به کار بست ، از رادیو صدایی برنخاست. خشمگین شد. درست مثل دیروز. همان طور که عینک ها را به زمین زده بود ، رادیورا نیز به شدت به زمین زد ، گریهء بلندی سر داد وپیر مردرا بیدارنمود. درست درهمین لحظه ازبلند گوی اردوگاه نیز صدایی که با گریه ء نورس مخلوط شده بود، برخاست که می گفت :

 

-         حاجی آمد ، حاجی ، حاجی

 

 نامی که همه اردوگاه نشینان با آن آشنا بودند ومقدم اورا گرامی می داشتند. این حاجی ترکی بود ، اسماعیل نام داشت ویکی از دکانداران دوره گرد آن سامان بود که توسط موتر مینی بوس خود، هفتهء دوبار در روز های معین مواد غذایی برای فروش می آورد . از نان گرم لواشه وبرنج باریک بسمتی گرفته ، تا گوشت حلال گوسفند وگاو ومیتیا یی ولدو و حلواییات وشیرپیره  وشیرینی های رنگارنگ . از هیل ، زیره ، مصالح دیگ ، دال چینی گرفته تا سبزی پالک ودال پشاوری و ماش وغیره که در مغازه های شهرک که نزدیک اردوگاه بود ، پیدا نمی شد ، یا اگرپیدا می شد به قیمت گزاف به دست می آمد. حاجی اسماعیل نه تنها مواد خوراکه را بار می کردومی فروخت ، بل کارت های تلفون تقلبی که نرخ آن از نرخ دولتی کمتر می بود  یا سگرت های ال ام قاچاقی ، چرس و لباس نیز به قیمت ارزان تهیه می کرد وبا خود می آورد ودر یک چشم به هم زدن آب می کرد.

 

 نورس همین که صدای حاجی ، حاجی آمد را شنید ، ناگهان ازگریستن بازماند، مثل گل شگفت ، ودویده دویده در بغل پدر کلانش را خود انداخت ویکی از همان بوسه های آبدار صبحگاهی را به او داد وبا نشاط وسرور فراوان گفت :

  - بابه جان ، اَپ ، اَپ، بلیم بو!

 

  پدر کلان، بوسهء دیگری از صورتش برداشت وگفت ، بسیار خوب می رویم ؛ ولی اول توبرو . کالای گرم و بوت هایت را بپوش. نورس که منظور بابه رافهمید ، معطل نشد. دوان دوان به طرف اتاق پدر ومادرش شتافت. نورس تنها در چنین مواقعی می بود که دست از لج ولجبازی می کشید؛ زیرا که با منطق کودکانه اش دریافته بود که اگربه آن چه بزرگان می گویند ، تن درندهد، از فیض دیدن وخوردن وچشیدن بسا چیز ها محروم می شود.

 

   با رفتن او ، پیر مرد از جا برخاست، دست ورویش را شست ، لباسهایش را پوشید وبا خود گفت ، یک پیاله قهوه ویک دانه سگرت چه خوب می چسپد وعجب کیفی خواهد کرد. حیف که نورس زود خواهد آمد وقهوه درست کردن هم کار آسانی نیست. خوب دیگر، وقت سگرت دود کردن که هست. آرزوی محالی که نیست. در جستجوی قطی سگرتش شد. در روی میز هیچ چیزی نبود. نه ساعت جیبی نقره یی ، نه عینک های نازنینش ، نه رادیوی کوچکش ونه پاکت پر از سگرتش. سگرتهای بینوا درزیرمیزافتاده ،توته توته وشاریده  بودند. آه از نهادش بر آمد وبرقی از غضب در چشمانش پدیدار شد. آخر، این دفعهء دوم بود که نورس در کمتر از یک شبانه روز ، وی را گوشمالی می داد واذیتش می کرد. آه که این دخترکی که بوسه هایش مثل شهد وعسل است ، چه قدر سر به هوا وخرابکار شده ، می زند ومی شکند ولی تنبیه نمی شود. خم شده بود که ازمیان سگرت های روی کف اتاق ، توته یی پیدا کند وآتش بزند که دروازهء اتاقش باز شد وداکتر یاسین در حالی که دست نورس را در دست داشت داخل اتاق شد وبا دیدن دوستش درآن حالت خندهء بلندی سر داده گفت :

 

- مثل این که نورس جان بار دیگر، سبقت داده است. اما راستی تو چه قدر خواب می کنی ؟ ساعت دوازده روز است ، حاجی آمده ، عجله کن که برویم ، بیروبارزیاد است ، برویم نوبت بگیریم ورنه هم سگرت خلاص می شود وهم کارت های تلفون . داکتر دست در جیب نموده پاکت سگرتش را بیرون نموده به پیر مرد تعارف کردوگفت:

 

- داوود جان صبح وقت ، برای ترمیم کردن عینکت ازنزد داکترکمپ، به مشکل استعلام گرفت. زیرا عینک های شکسته ات رانبرده بود. مرا که دید کاغذ را برای من داد . داکتر نوشته است ، که عینک هایت راترمیم کنند ویابرایت عینک جدیدی بدهند. آدرس مغازهء عینک فروشیی که سفارش های مقامات کمپ را قبول می کنند ، دراستعلام نوشته شده است.

 

  ازشنیدن حرف های داکتر یاسین ، پیر مرد غضبش را فراموش کرد. خشمش فرو نشست ، سگرتی آتش زد ودست نوازشی بر روی نواسه اش کشیده ، هرسه با هم اتاق را ترک گفتند.

 

     دربیرون هوا ابرآلود، مه گرفته وتاریک بود. معلوم نبود که خورشید به مهمانی کدام سرزمین ناشناخته رفته است که از دیرباز پیدا نیست. در اطراف موتر حاجی اسماعیل ترکی که نزدیک میدانچهء مرغانچه وکبوتر خانهء اردوگاه ، اردو زده بود، مواد خوراکه ، سبزی ها ، میوه ها ،  لبنیات وحبوبات گوناگون ورنگینی دربین کارتن ها یا صندوق های چوبی به صورت مرتبی در روی زمین چیده شده بود. دروازهء عقبی مینی بوس باز بود و"علی" پسر حاجی درپشت ترازونشسته بود وموادی را که بسته بندی نشده واحتیاج به توزین داشت ، وزن می کرد وبالای زاغه نشینان می فروخت. حاجی اسماعیل در سیت پیش روی موتر نشسته وبا خونسردی کامل ، بسته های کوچک چرس ویا هیروین ، گرز های سگرت وکارتهای تلفون را به مشتریانی که می شناخت ومورد اعتمادش می بود، رد می کرد و پول می گرفت. قطار خریداران مواد خوراکه طولانی بود. دست به دست علی نمی رسید و اگر آقای "محبت " ترکی که یکی از زاغه نشینان بود ، به او محبت نمی کرد وبه یاریش نمی رسید ، کارش زار می بود وخدا می داند که با چه دشواری هایی مواجه می شد.

 

 


   نفیسه و فرخ لقا با همان مردایرانی که " منوچهر " نام داشت باپاکت های انباشته از مواد خوراکی در وسط قطار ایستاده بودند وپیر مرد تعجب می کرد که چگونه وچه طور نفیسه را پولیس به این زودی رها کرده است.  آن طرف تر بالای یک صندوق خالی " جلال " پسر حاجی عبدل نشسته بود وهمان طوری که به میوه های خوش رنگ وخوش بو که در مقابلش قرار داشت ، می نگریست ، خربوزه های کوچک گِردوزرد رنگ دم دستش را نیز سبک وسنگین می کرد ، بو می نمود ودوباره به جایش می گذاشت.  در همان حال پیر مرد متوجه بود که جلال با چه غیظ ونفرتی مراقب حرکات نفیسه وفرخ لقا ومنوچهر است. او می دید که جلال چه چهرهء بر افروخته یی دارد وچه گونه از خدا می خواهد تا بهانه یی پیدا شود واو بتواند انتقام توهین ، خفت ورسوایی دیروز مادرش را از آنان بگیرد. کمی دورتر از جلال دونفراز مؤظفین مرد وزن اردوگاه ایستاده ، ظاهراً ناظر صحنهء خرید وفروش بودند ولی حرکات جلال را زیر چشمی می پاییدند. از دستگاه های مخابرهء کوچکی که درکمر بسته بودند ، صدای مکالمه یی که گاه قطع وگاه از سر گرفته می شد به گوش می رسید. آنان برخلاف معمول ، امروز با تفنگچه نیز مسلح بودند وپیر مرد به یاد داشت که چنین تدابیری درآن اردوگاه سابقه ندارد.

 

  جلال با دیدن پیر مرد وداکتر یاسین ونورس به پا خاست و سلام وعلیکی گفت ، به روی نورس دست نوازش کشید ودوباره به جایش نشست.  داکتر یاسین پرسید :

 

  -  دگروال صاحب چه طور هستید ؟ دیشب کجا بودید . ازبی بی حاجی چه خبر ، از شفاخانه آمده یا خیر؟

 

اما بدون آن که منتظرپاسخ های جلال شودبه سخنانش ادامه داد :

 

-- مثل این که دلت خربوزه شده است. اگر از من می شنوی طرف این خربوزه ها نگاه هم نکن. زیرا که نه رنگ دارند ونه بو ونه مزه وخاصیت. مثل کدو هستند ومثل تره تخمی ! قربان خربوزه های اسقلانی وطن خود شویم که هنوزآدم چاقو را به جانش دکه نمی داد که خودش دوپله می شد. وبه دهنت که می انداختی آب می شد . هم نازک بود وهم شیرین ، مثل قند.

 

  داکتر یاسین پس از گفتن این جملات آب دهنش را فروبرد. پیر مرد نیزاز وی تبعیت کرد ؛ اما جلال که بی صبرانه منتظر پایان سخنان داکتر بود وآبی هم در دهنش برای فرو بردن نیافت ، گفت :

 

- چند ساعت می شود که آمده ایم. رفته بودیم شهر. مهمان بودیم . ولی اگر همان دیشب "همایون فرخ" ناجوان تلفون می کرد ، خود را می رسانیدیم. خدا خیر بدهد ، ماری جان را که تا صبح همرای بی بی جان گذرانید. بی بی حاجی هنوز نیامده؛ اما صحتش شکر خوب است. راستی خربوزه را گفتید ، راست می گویید. هم قیمت است وهم بی مزه. مثل بعضی آدم ها ی بی غیرت ،بی خاصیت هم است. اما داکتر صاحب اگر دلم هم شود ، پیسه از کجا کنم ؟ با این جیرهء سرکاری مگر می شوید که آدم خربوزه بخرد؟ مگر سیل کنید که یگان کسی چند تا خریده اند؟ پیسه مفت است دیگر که بالای زن های مردم پیدا کرده اند . اَف افَ ، خدا جان صدقهء خداییت شوم.

 

  داکتریاسین به طرف سبز پری وسیاه مار دل افگار نگاه کرد ودید که آن ها چند دانه خربوزه خریده اند. خربوزه ها دربغل منوچهر ایرانی بودو داکتریاسین شکی نداشت که منوچهر حرف های بلندبلند جلال را شنیده ولی به روی خود نیاورده است. فرخ لقا یا سیاه مار هم بعید بود که آن حرف ها را نشنیده ومنظور جلال را نفهمیده باشد ، اما معلوم بود که آن زن کار کشته وآن گرگ باران دیده ، به نیکویی هوای کارش را در دست دارد ونمی خواهد، در پیش روی چشمان مبصرین وناظمین اردوگاه  مسبب نزاع جدیدی معرفی شود ودرنتیجه کیس پذیرش خود ونفیسه را خدشه دار بسازد.

 

  داکتر یاسین که آدم پر گو ؛ ولی خیر خواهی بود وخیر جلال را می خواست ، برای تغییر دادن گفتگو تلاش کرد وگفت :

 

-  راستی دگروال صاحب ، خانه یی را که برای تان برآمده دیده اید؟ چطور است ؟ اپارتمان است یا حویلی دار؟ اگررنگ وروغن می کردید ویا دیوارهایش را کاغذ می گرفتید، مرا هم خبر کنید. دراین کار ها دستم می گردد واز کسی پس نمی مانم.

 

-برو داکتر صاحب، شما و کاکا رحمت دیشب امتحان تان را دادید. شما که خود تان را کلان کلان می گیرید اگراینقدرهمدردی می داشتید ، پس چرا دیشب تری تری سیل کردید که مادر پیچه سفیدم را این زن فاحشه بزند واز دهن ودماغش خون جاری شود. شایدازآن مرد شکم کتهء بی غیرت ترسیده بودید؟ والله حیران مانده ام که چطور این بی آبرویی را قبول کردید وهنوزهم شخ شخ راه می روید؟ داکتر صاحب شما را دل تان ؛ ولی من افغان هستم ، یک روز به دنیا آمده ویک روز هم از دنیا می روم . من نمی توانم این بی عزتی را قبول کنم.

 

 داکتر یاسین بدون آن که ازحرفهای او متغییر شود ، اندرز گویان به جلال گفت :

 

-    اختیار داری جلال آغا ! آن چه از دست ما پوره بود ، صرفه نکردیم. اگر بی بی حاجی مادر شماست ، مادر ما هم است. وبه همان اندازه یی که شما از آن حادثه رنج بردید من وجناب رحمت صاحب نیز رنج بردیم. ولی خودت باید بفهمی که ما نمی توانستیم با یک زن طرف شویم. بلی ، جلال جان مشکل ما همین بود.ولی حالا بیا ازاین حرف ها ی کلان کشتن وبستن بگذریم . مهاجر را ببین وگپ کته کته زدن را. ملک مسافری را ببین وننگ وغیرت را ، اگر از من می شنوی پشت این گپ ها نگرد. خود را با هرکس وناکسی برابر نکن. هرچه شده مثل زهر مار قورت کن. تا چشم بزنی به خیراز این جا می روی وزنده گی نوینی را شروع می کنی.

 

  در تمام مدتی که داکتر یاسین وجلال سخن می زدند ، نورس دست پدر کلانش را گرفته بود وبابیتابی فراوانی اورابه سوی کارتن هایی که بسته های نقل وشیرنی وکلچه وبیسکویت وچپس چیده شده بودند، می کشید . دلش برای لمس کردن، بوییدن، چشیدن وخوردن آن خوردنی های لذیذ وبا مزه می تپید. حیران مانده بود که این بزرگان چرا آن همه رنگ و نعمت را نادیده گرفته اند . چرا حتا یک قدم پیش نمی روند وپرگویی می کنند. دلش پر شده بود ولب های خود را می چید. دلش می خواست سر به تن کاکا داکتر وکاکا جلال اش نباشد. آه که اگر آن ها نمی بودند، بابه میتوانست بسیار مهربان باشد. هرچه آرزو می کرد مثل دفعه پیش برایش می خرید. کاش دستش به صورت بابه می رسید، مثل همین امروز صبح تا چند مشت جانانه نثارش می کرد. حیف ، صد حیف! ولی پاهای درازش که در دسترسم است. باش که بزنمش ، یک چُندی بگیرمش .

 

  نورس به پاهای بابه اش می زد؛ پیر مرد می دانست که طاقت نوه اش طاق شده است ولی به روی خود نمی آوردو همچنان ایستاده بود وشورنمی خورد. دست های لطیف نورس را درد گرفته بود، دیگر حوصله اش به سر رسیده بود، نمی توانست در برابر گریه یی که همین اکنون از راه می رسید ، مقاومت کند که ناگهان کاکاهایش خاموش شدند . بابه احساس خجالت کرد ، روی خود را به طرفش دورداد ، وبه طرف شیرنی های دلخواه نورس به راه افتاد.

 

  نقل وشیرینی وخسته وهیل وگوشت گوسفند را که خریدند ونورس هم که به مراد دل رسید ، به نزد حاجی اسماعیل رفتند. پیرمرد، کارت تلفون ویک گرز سگرت ال. ام . تقاضا کرد.حاجی اسماعیل از زیردوشک سیت پهلویش ، کارت های تلفون را بیرون کرد ، به چهارطرف نظر انداخت وگفت : - چند روپیه گی ؟ پنجاهی ، بیست وپنجی یاده روپیه گی ؟ پیر مرد کارت بیست وپنج روپیه گی خواست وپانزده روپیه پرداخت.سی روپیه هم برای یک گرز سگرت. کارت تلفون را با تردید نگاه کرد واز داکتر یاسین پرسید:

 

  - با این کارت چند دقیقه می توانم با پشاور صحبت کنم ؟

 

 --بیست دقیقه می توانی با ماسکو صحبت کنی وپانزده دقیقه با پشاور. برویم . اما تو بیغم باش. حاجی در این کارها امتحان خود را داده است .

 

  پیرمردنورس را که با دست یافتن به شیرینی وچپس وساجق اینک به کمال آرزوهایش رسیده ودیگربه بابه احتیاجی نداشت ، به پروین سپردوهمراه با داکتر یاسین روانهء شهرکی که مغازهء عینک فروشی در آن جا قرار داشت، گردید. در ایستگاه سرویس ، همایون فرخ نیز ایستاده ومنتظر رسیدن سرویس بود.

 

  همایون فرخ سه ، چهار ماهی می شد که دراین اردوگاه آمده بود. خانوادهء بزرگی داشت. پنج کودک قد ونیم قد. بزرگترین آن ها ، پسرش " صالح محمد " وکوچکترین شان " مرضیه " دخترش بود. این خانواده با ماری

خانم همایون فرخ هفت، نفر می شدند که پت کردن تن وبدن وسیر کردن شکم شان با جیره یی که از سوسیال می گرفتند ، کار آسانی نبود. به همین سبب همایون هر روزبه شهر می رفت برای خریدن مواد خوراکی وضروریات دیگر. راستش یک پایش به شهر بود ویک پایش به اردوگاه . زیرا تا پلک بر هم می زدی ، نان خشک خلاص می شد یا بوره وچای وروغن ته می کشید.

 

  همایون فرخ دوست داشت که او را بااسم وتخلص صدا کنند. اگر کسی می پرسید آقای همایون چه حال دارید؟ خوشش نمی آمد. ویا اگر سوال می کردی که آقای فرخ کجا تشریف می برید ، پریشان می شد وروی خوش نشان نمی داد؛ ولی اگر می گفتی ، آقای همایون فرخ، برای من هم یک قرص نان خشک سیاه از شهربیاورید، با کمال میل به این کار حاضرمی شد. داکتر یاسین وپیرمرد درهمان نخستین روزهای آمدنش به اردوگاه ، به این وسواس او پی برده بودند وهمیشه سعی می کردند تا اورا با نام وتخلص صدا کنند. البته که این عادت همایون فرخ چندان هم عجیب نبود ، بسیاری ها چنین بودند ، مانند رحمت که دوست داشت خویشتن را " پیرمرد " بنامد. داکتر یاسین که همایون فرخ رادید ، پرسید:

 

  - آقای همایون فرخ ، چطور هستید ، کجا به خیر ؟

 همایون فرخ که لکنت زبان داشت ، گفت :

 

  - ته ته شه شه کر. داک داکترصاحب خو خوب هستم. شه شهر می می روم.

  - برای خریدن سودا یا کدام کار دیگر ؟

  - نی ، می می روم که موت موتر سای سایکل بخرم. از دست دوم.

  - موتر سایکل را چه می کنید؟ در موترسایکل که مقدارزیاد مواد خوراکه ، آورده نمی شود. اگراز نورم زیاد بارکنی جریمه می شوی.

  -  نی نی ، به به برای تو تو زیع اخ اخ بار می خخرم.

 - پس کار سیاه می کنید ، ماه چند می دهند.؟

 

  همایون فرخ سرخ شد ولی خندید . معلوم نبود که چرا می خندد ، مکثی کرد و گفت :

  - هفته ، یک ونیم دوصد ...

ولی نتوانست جمله اش را تکمیل کند. رگهای گردنش پندیده بودند ، چهره اش سرخ شده بود ، با دست هایش به زانوانش می کوبید ، زور می زد ، بر خود فشار می آورد ولی حتا یک کلمه هم ازحلقومش خارج نمی شد وهنوز راه درازی در پیش بود تا واژه ها به زبانش برسند. پیر مردچون چنین دید، دلش سوخت وگفت :

 

  - هفتهء یک ونیم تا دوصد روپیه می شود ، بلی ؟

 همایون فرخ نفس به راحتی کشید وبه ساده گی وروانی بدون لکنت زبان گفت :

- بلی ، هفتهء یک ونیم تا دوصد روپیه می شود. کارسیاه نیست ، پولیس خودش برایم پیداکرده است تا خرج اولاد ها برآید.

 

***

 


September 2nd, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب